1.
شگفتی است، قدم زدن در مه!
هر سنگ و بوته ای تنهاست.
هیچ درختی درخت دیگر را نگاه نمیکند.
همه تنهایند.
دنیا برایم پر از دوست بود،
هنگامی که زندگی ام روشن بود.
حالا که مه گرفته،
دیگر هیچکس را نمیتوان دید.
بهراستی آن که تاریکی را نمی شناسد
خردمند نیست.
آن تاریکی، که او را آرام و ناگزیر
از همه جدا می کند.
شگفتی است، قدم زدن در مه!
زندگی تنهاییست.
هیچکس دیگری را نمی شناسد.
همه تنهایند.
2.
گاه گاهی که پرنده ای فریاد بر می آورد
یا که نسیمی لا به لای شاخسار می پوید
یا که سگی در دورترین کلبه می لاید
هم آنگاه است که باید دیری
گوش بسپارم و دم درکشم.
روحم واپس می گریزد
تا جایی در هزار سال از یاد رفته
آن زمان که پرنده و باد وزنده
برادر و همسانم بودند.
روحم درختی می شود
حیوانی و بافه ی ابری.
استحاله یافته و غریبه بازمی گردد
و از من پرسان می شود.
چگونه باید پاسخ اش گویم؟
3.
در زﻣﺴﺘﺎن
ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﻧﮕﺮی
ﮐﻪ از آن ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺎدوﯾﯽ از ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﺮاود
ﮐﻪ از آن ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺮف ﭘﯿﺮاﻣﻮن را ﻣﯽ ﻧﮕﺮی
از ﭘﺸﺖ ﺑﺴﯿﺎر ﺷﯿﺸﻪ ھﺎ .
در ﺷﮑﻮه ﻋﺎرﯾﺘﯽ ات
ﺑﻪ دﺧﺘﺮﮐﯽ ﻓﻘﯿﺮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ
4.
ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﻧﮕﺮی
ﮐﻪ از آن ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺎدوﯾﯽ از ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﺮاود
ﮐﻪ از آن ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسبها:
<-TagName->